هنر نویسندگی

جوانان و هنر امروز

هنر نویسندگی

جوانان و هنر امروز

مشخصات بلاگ
هنر نویسندگی

دنیایی دیگر از هنر برای علاقمندان به هنر

بایگانی
آخرین مطالب




نایت اسکین




سلام به دوستان عزیز و هنر جویان گرامی

امیدوارم روزهای خوبی را با هم سپری کنیم


  • خورشید

       http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/saretan.matalebeziba.ir.jpg

دخترک اهل یکی از روستاهای زمین خدا بود ...! شانزده سال بیشتر نداشت که به خانه بخت رفت
 چندی نگذشت بخت از او روی برگرداند و جای خود را به بدبختی سپرد !

" سرطان " سراغش آمد و اینبار قرعه بی رحمی عالم به نام او افتاده بود ...
انگار زخم های پر درد این بیماری بر پیکر نحیف این دختر کافی نبود که نخاع را درگیر و زمین گیر شدنش را هم به همراه آورد...

 شوهرش که دیگر توان نگهداری او را نداشت طلاقش داد و به خانه بازگرداند ...
تنها سرمایه پدر ، دو گاو چند گوسفند که آن را هم به چوب حراج برای پس گرفتن دلبندش از دنیا زده بود ...
صدای پدر میلرزید ، کمرش خم شده بود و حتی نای حرف زدن را هم نداشت
می گفت دخترش هم اکنون نیاز به بستری شدن در بیمارستان دارد و اما افسوس حتی هزینه سرویس آمدن به شهر را ندارم !
پدر چه باید می کرد وقتی که هزینه های درمان ، کابوس نفس گیر شب هایش شده بود ؟!
 توان چه کاری داشت وقتی که دخترش ذره ذره در جلو دیدگانش ذوب می شد ؟!
صبر و شرمندگی تا چه حد وقتی که سفره خالی را در مقایل فرزندش نظاره می کرد ؟!
آه ای دنیا قدری مهربان تر باش ! بگذار باران نَگِریَم این بی رحمی ها را  !

 گذشت و گذشت و آخرِ کار دست های مهربان برای کمک و همدردی بسویش دراز شد ولی دیگر اجل مهلت از او گرفته بود.

ای دختر معصوم، جای خالی تو و شیطنت هایت پشت میز مدرسه همیشه احساس خواهد شد ولی تو آرام بخواب ...

 
*
*

دوستان عزیزم داستان واقعی و مستند است .
تصویر هم متعلق به همان دخترک شانزده ساله است.
کاش این قصه های پُر دردی که دیده نمی شود هم مورد توجه قرار گیرد .
  • خورشید

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/bus.jpg

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند.
بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود.
مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند!
بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟
مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده.
در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم !
در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد.


نکته: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم.


  • خورشید

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/alonem.matalebeziba.ir.jpg

حتی تنهایی هم، شرمش گرفته

بیاید و کنار دلتنگی هایم بنشیند

می داند این دلِ بی رَمَق

پُر شده از بی مهری ها ...

می ترسد تاب نیاورم و بِبُرّم از زندگی

و

هر شب سر به زیرتر و آرامتر می آید

(مهرداد حبیبی)

 
  • خورشید

من مغرورم

تا بحال غرورم را زیر پا نگذاشته ام

خیلی جاها برایم مفید بوده و خیلی جاها مضر

عشقم را از دست دادم

این مضر است

و اینکه تا بحال بی دلیل با کسی راحت نبوده ام و وقتم را صرف افرادی که ارزش نداشته اند نکرده ام

و این مفید بوده است

من یک دختر مغرورم و غرورم را دوست دارم نه برای عشقم

کاش در روز های آینده بفهمم که غرور برای عشق میشود دوری از عشق

کاش فهم و درک بالایی داشتم

کاش ....

کاش عشقم به خاطر غرورم فنا نمیشد

کاش برگرده

شاید روزی آمد که عشقت غرورم را خنثی کند

به امید آن روز....

  • خورشید



زیر باران بودم
هوا به شدت سرد بود دنبال دستی میگشتم تا دستانم را گرم کند
لباس گرمی همراهم نبود به دنبال آغوش گرمی سراسیمه در زیر باران میدویدم
با چشمانی بسته دستانی را تصور می کردم دستان گرمی که به من گرما میبخشید
لبخند روی لبانم نشست
این لبخند را دوست داشتم
لبخندم برای خودم نیز تازگی داشت
آیا او را جز در خیالمم میتوانم ببینم؟
کاش همیشه چشمانم بسته بمانند
  • خورشید

حس خوبی ندارم امروز

دارم به محال بودنت نزدیک تر میشم.

ماه ها داره میگذره و من دارم ناامیدتر میشم از دوباره دیدنت

میشه به سوالام جواب بدی؟

هنوز نظرت اینه اسم بچمون ... باشه؟!

هنوز به این اسم فکر میکنی؟

برگرد و حال امروزمو خوب کن

نزار داغون شم توی این سن

خدا بهم قول داده مطمئنم بی دلیل تو رو سر راهم سبز نکرده

تو برمیگردی ولی تاریخش خط خورده نمیتونم ببینمش

ولی برمیگردی و یک روز شادم خواهی کرد...

  • خورشید

آیا رفتن تو در زندگی ام یک نوع خیانت است؟

آیا غرور من، دوست داشتنم را تکذیب کرد؟

آیا اکنون به من فکر میکنی؟

 آیا امروز با یک نفر دیگر از آینده صحبت میکنی؟

هنوز هم بیمار هستی؟ هنوز هم قلبت درد دارد؟ یا فقط با من این حس را داشتی؟

آیا خودت رفتنت را خیانت میدانی؟

به خیالت از دست من راحت شده ای؟

بدی من در حق تو چه بود که اکنون نیستی؟

آیا از وقتی رفتی تا اکنون شده که به من فکر کنی؟

من تو را در خیالاتم ذخیره کرده ام

تو من را حذف کردی؟

راست میگویند لیاقتم را نداشتی؟

لیاقت چه معنایی دارد وقتی هنوز هم ایمان دارم اگر برگردی تو را خواهم پذیرفت

تو خیانت نکردی این را مطمئن هستم

تو هم من را دوست داری

شنیده ای که میگویند دل به دل راه دارد؟

آیا بهتر از من پیدا کرده ای؟

میدانم هیچ کس را اندازه من دوست نخواهی داشت چون هنوز هم فراموش نکرده ام که گفتی " دوستت دارم"

  • خورشید

میشه بهم کمک کنین

میشه بگین تاحالا چه کسی شما را باور کرده و باورش چه موفقیت هایی در زندگی شما به وجود آورده است؟

  • خورشید

من چشمانم را میبندم

میبندم چون نمیخواهم گذر عمر را با این سرعت ببینم

نمیخواهم ثانیه ثانیه شاهد حدر رفتن عمرم شوم

من چشمانم را میبندم چون میترسم از گذر زمان

میترسم نتوانم به اندازه ی سرعت این روزها بدوم

من هنوز بزرگ نشده ام

نمیدانم از لحظه های زندگی ام چگونه استفاده کنم

نمیتوانم با تو همراه شوم

نمیتوانم تویی که من را زیر نظر داری و منتظری یک اشتباه از من سر بزند تا به گوش عالم برسانی را بفهمم

نمیتوانم درک کنم چرا مزحکه ی عالم شده ام

آیا چون نمیخواهم ببینم باید سرزنش شوم؟!

تو من را نبین من هم به خدایم قسم تو را نمیبینم

بگذار برای خودم زندگی کنم

نمیخواهم برای اینکه سوژه ای دست تو ندهم مجبور باشم آنگونه که تو میخواهی زندگی کنم

به راستی تو کیستی؟


  • خورشید



بچه های من روزی تمام زندگی من را خواهند شنید

روزی خواهم گفت که چقد تنها با دنیا جلو رفتم

روزی خواهم گفت که در نبودشان هیچ کسی را در کنار خود نمیدیدم

دختره عزیزم تو هم روزی خواهی نوشت

روزی نویسنده ای بزرگ خواهی شد

روزی نوشتن را یاد میگیری

من اجبارت نخواهم کرد اما میدانم که میتوانی نویسنده شوی

پسرم تو روزی خواهی توانست حرفهای دلت را فریاد بزنی و به تمام مردم اعلام کنی

تو خواهی توانست برای مردم از غم هایت و شادی هایت بخوانی

شما موفق خواهید شد

به امید روزی که شما پا به دنیای مصنوعی من بگذارید

  • خورشید

میخواهم از دختر تنهایی بگویم که درزندگی جا مانده دختری کوچک که خود را با دیگران مقایسه میکند و میداند که هیچ زمانی نمیتواند مثل دیگران بخندد


دختری که نمیتواند خود را با دیگران وقف دهد

او کودکی من است

او نمیتواند با دیگران همصحبت شود وقتی که نمیداند دیگران چه میگویند

نمیداند وقتی دختری از پدر و مادرش صحبت میکند و از تفریحاتشان میگوید او را درک کند

او تنها تفریحش رفتن به مدرسه است و لحظه ای خندیدن با دوستانش


مادرش با او نمیخندد

پدرش تا بحال با او همصحبت نشده است


او با تنهایی دوست شده

او در زندگی جا مانده است

  • خورشید
من امروز حالم خوب است
من در دستان خداوند بزرگ شده ام
من آرزوها دارم

من دختری جوان هستم با دلی پیر و نگاهی کودکانه
من شاد بودم زمانی...
من در اوج تنهایی هایم با اشک هایم دوست بودم

من حال آمده ام با کمک افرادی چون خودم دنیا را بسازم
زندگی جوان هایی که همانند من هستند را به مردم نشان دهم
من میخواهم ساده زندگی کردن را با کمک شما بیاموزم
من به کمک شما نیاز دارم

  • خورشید